۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

حکایت غریبی امروز فرزندان موسوی و حکایت غریبی ما در زمان نخست وزیری موسوی

http://khaterateghbalatefeh.blogspot.fr/2011/02/blog-post.html

چند لحظه پیش در سایت جرس نامه فرزندان آقای موسوی را میخواندم. نامه ای که مرا ناراحت کرد و به فکر فرو برد. با خود فکر کردم هرگز برای هیچ کس این دربدری و غریبی را نخواسته ام. ولی نتوانستم به غریبی پدر و مادر و خانواده های خودمان در زمان خمینی و نخست وزیرش آقای موسوی فکر نکنم و آه نکشم. فرزندان موسوی نوشته اند :
فکر کردیم مگر می شود ۱۳ روز پشت دری ایستاد و به انتظارصدایی و اشاره ای که مادر و پدر هنوز هستند، زنده هستند، سالم هستند و دری و درهایی که هیچ وقت گشوده نشوند و چراغ های خانه ای که روشن نشوند دیگر. یک هفته پیش به سراغشان رفتیم. خودروی ون به شکلی پارک شده بود که از کنارش یک کاغذ هم رد نمی شد. مردانی که از خودرو پیاده شدند، نقاب داشتند. آدامس می جویدند و در جواب سوال ما که براساس کدام حکم فرزندانی را ازدیدن پدر و مادرشان محروم می کنید، پرخاش کردند: «به شما چه مربوط که حکم کجاست؟از کجاست؟از طرف کیست؟پرسیدیم در خودروی ون چند نفر هستید؟باز هم پرخاش که به شما چه مربوط؟ پرسیدیم شیشه های خودروی تان چرا سیاه است؟گفتند به شما چه مربوط؟»ا

واقعا به ما چه مربوط بود که پدر و مادرمان کجا هستند؟! به فاصله تنها ۷۲ ساعت، آنقدر غریبه شده بودیم!ا
و من به تابستان سال 60 بازگشتم.  دوران طلایی خمینی!! بود و موسوی نخست وزیرش و کروبی رئیس بنیاد مستضعفان و ...من در زندان بودم . عارف برادرم در تظاهرات مسالمت آمیز سی خرداد شهید شده بود. محمود همسرم را دستگیر کرده و از شدت شکنجه بر روی برانکارد برای تیرباران برده بودن. در حالکیه خانواده ام مراسم ترحیم برادرم را در خانه برگزار میکردند و عزادار بودند پاسداران به خانه ما حمله کرده بودند و پدر و مادر و همه خانواده فراری شده بودند. خانه مصادره شده بود و به گفته همسایگان هر روز نارنجکی محض دلخوشی به حیاط خانه پرتاب میکردند. خانواده ماهها هیچ جا و مکانی حتی برای خوابیدن شب نداشتند. پدرم با شنیدن خبر شهادت عارف سکته کرده بود و ناراحتی قلبی داشت. مادرم آشفته بود. دو خواهر کوچکم معصومانه از مدرسه باز مانده بودند و دربدر بودند. مادر میگفت همیشه به بچه هایی که به مدرسه می رفتند چنان با حسرت می نگریستند که دلم ریش میشد. ولی نمیتوانستیم مدرسه بگذاریم چون پاسداران حتی به مدرسه آنها نیز برای دستگیری شان!! رفته بودند. مگر فاطمه مصباح 13 ساله را به  همراه تمام خانواده اش اعدام نکرده بودند!؟ رژیم به چه کسی رحم کرده بود که به ما بکند!؟.
نامه فرندان موسوی را خواندم دیدم نوشته اند : در آن خیابان بلند، گویی درختان بی برگ فریاد می زدند به کدامین گناه؟
و من باز بیاد آوردم، وقتی مادر برایم تعریف میکرد شبهایی را که داخل ماشین در مسیر شهرهای مختلف خوابیده اند که دستگیری نشوند. وقتی روزها و روزها فقط در ماشین از این شهر به آن شهر رفته اند و هر لحظه هراس و ترس در دلشان بوده که نکنه بچه های دیگرشان را هم از آنها بگیرند. یا ترس اینکه نکند مرا نیز در زندان اعدام کنند.
یا وقتی خواهرم برایم تعریف کرد از محمود همسرم و دل من هنوز هم که به او فکر میکنم ریش ریش میشود. عفت خواهرم میگفت :
در وسط چهار راهی در تهران با همسرم و دو دختر کوچکم در ماشین بودیم. جایی را نداشتیم. از شمال تازه برگشته بودیم و می اندیشیدیم که به خانه چه کسی امشب میتوانیم برویم ولی کسی را نمی یافتیم. ناگهان در سر چهارراه همسر تو را یعنی محمود را دیدیم. با یکی از دوستانش بود و رنگ به چهره نداشت. سوار ماشین شدند و محمود گفت مدتها است که در خیابان می خوابیم و چند روز است غذا نخورده ایم . خواهرم میگفت:  محمود میگرن شدیدی داشت و گفته که فقط با معده خالی این چند روز قرص مسکن خورده ام. آنشب با خواهرم و خانواده اش به رستورانی رفته و غذا خورده بودند و این آخرین دیدار خانواده ام با همسرم بود . او بعد از چند روز در خیابان دستگیر شد و به زیر شکنجه رفت ولی لب از لب نگشود. برای همین لاجوردی جلاد روی برانکارد او را به میدان تیر برد.
و من چه غریب بودم وقتی خبر تیرباران او را در زندان شنیدم. وقتی خبر کشته شدن برادرم را شنیدم. وقتی خبر سکته پدرم را در زندان جایی که کاری از دستم بر نمی آمد شنیدم و وقتی خبر دربدری خانواده ام را می شنیدم.  وقتی خبر تیرباران بهترین جوانان فامیل را  یکی یکی در زندان می شنیدم.
من و ما چه غریب بودیم. زمانی که در اوین تا سیصد گلوله را هر شب می شمردیم و در قلبهایمان فریاد میزدیم : به چه گناهی!! وقتی  دو تن از دوستان برادرم  را که 16 سال بیشتر نداشتند، "محمد حاج حسنی"  و " بیژن کامیاب شریفی "  اعدام کردند. وقتی محمد کوچک شب اعدام از اوین به پدر و مادرش زنگ زده و گفته بود مادر تمام بدنم خونین است. آیا با بدن خونین می توانم نماز آخر را بخوانم!؟ آه که پدر مادر محمد و بیژن آنشب چه غریب بودند. آری خانواده های ما آنزمان چه غریب و بی پناه بودند. و هنوز بعضیها آنزمان را دوران طلایی و نه دوران سرخ و خون آلود می نامند!! و شرم هم نمی کنند
و اکنون فرزندان موسوی -نخست وزیر بقول خودش دوران طلایی امام!! - غریبند و من غریبی را برای هیچکس نمیخواهم. زندان و حصر خانگی را هم نمیخواهم. دلم میخواهد که موسوی و کروبی و تمامی آنها از چنگ جناح خامنه ای نجات پیدا کنند تا فرزندانشان غریب نمانند . ولی دلم میخواهد روزی برسد که همه . نه فقط موسوی و کروبی و کسانی که در سالهای سیاه حکومت ولایت فقیه کاره ای بوده اند .بلکه تک تک ما، همه گروه ها و حزب ها و همه کسانی که حتی برای آزادی جنگیده اند. پاسخگوی خوب و بد اعمالشان در برابر مردم باشند و حداقل اگر به سئوالات ما جواب نمیدهند به سئوالات مردم پاسخ دهند که طی این سی و سه سال چه گذشت و هر کس چقدر در آنچه گذشت سهم داشت.
قلبم امشب با یادآوری این خاطرات بدجوری گرفته است. دلم میخواهد کسی باشد که سرم را بر شانه اش بگذارم و بغضم را گریه کنم. یاد محمود همسرم که شش ماه بیشتر نتوانستم آغوشش  را تجربه کنم بر قلبم سنگینی میکند و از خود سئوال میکنم چه کسی غریب است؟
روزگار غریبی است نازنین
عاطفه اقبال - ساعت 12 و 45 دقیقه صبح شنبه 6 اسفند  89 برابر با 26 فوریه 2011



ترجمه انگلیسی مطلب توسط خانم لاله گیلانی :
Mousavi's Children Forsaken: Their Share Today and Ours During His Reig

Atefeh Eghbal 

Translated by Laleh Gillani 

February 26, 2011 

A few minutes ago, on Jonbash Rahe Sabz web site, I was reading a letter written by the children of Mir-Hussein Mousavi. It was a letter that made me upset and drove me to thinking. I told myself that I had never wished anyone becoming a pariah. However, I couldn’t help thinking of our own parents and families during the reign of Khomeini when Mr. Mousavi was the prime minister; I couldn’t refrain from sighing. 

In their letter, Mir-Hussein Mousavi’s children write: 

“We thought whether it is possible to stand behind a door for thirteen days, waiting for a sign or sound that our parents are still there, still alive, still unharmed. Behind a door or gates that never open, lights that never again are turned on.” 

“We went to see them one week ago. A van was parked in the alley such that nothing could pass by. The men who came out of the vehicle wore masks. They chewed gum and in answer to our question that what and who gave them the authority to keep us from seeing our parents, they replied harshly, 'It is none of your business from where and whom the order has come.' We asked that how many people there were in the van. Again, they answered harshly, 'What business of yours is it?' We asked that why their vehicle had such dark, tainted windows. They replied, 'What business of yours is it?' ” 

“Wasn’t it really any business of ours where our mother and father were? In the span of seventy two hours, we had become in so many ways strangers!” 

And I remembered the summer of 1981. It was the golden years of Khomeini’s reign, and Mir-Hussein Mousavi was his prime minister; Mehdi Karroubi was the head of the Mostazafen Foundation of Islamic Revolution [Bonyad-e Mostazafen va Janbazan]. And I was in prison. My brother, Aref, had been martyred in peaceful demonstrations held on the 30th of Khordad [June 20, 1981]. My husband, Mahmoud, had been arrested and tortured such that for his execution, he had to be carried on a stretcher. While the family mourned the death of my brother and held a memorial service for him in our home, the Revolutionary Guard attacked the house, forcing my parents and the rest of the family to flee. 

The family house had been confiscated, and according to the neighbors, a grenade was thrown into the yard every day just for the sake of it. The family even didn’t have a place to sleep for months. My father had suffered a heart attack and had developed heart problems after hearing the news of Aref’s martyrdom. My mother was beside herself. My two little sisters innocently were left out of school and became homeless. 

Our mother used to say that my sisters always looked at other school children with such envy that broke her heart, but she couldn’t send them to school because the Revolutionary Guard had even gone there to arrest them. Wasn’t it the thirteen year old Fatima Misbah who was executed together with the rest of her family? Has this regime shown mercy to anyone to expect that they would have any compassion on us? 

I continued to read the letter written by Mousavi’s children. I noted their words, “In that vast street, it seemed as if even leafless trees shouted, ‘For which crime?’ ” 

And I recalled once more the time when our mother told us about the nights they had to sleep in a car in order to avoid arrest; when day after day, they traveled from city to city, merely driving in fear of losing their remaining children or dreading my execution in captivity. 

I remembered the time when my sister talked about Mahmoud. My heart still aches for him whenever I think of him. My sister, Efat, used to say, “Together with my husband and two little daughters, I was in a car at an intersection in Tehran. We didn’t have anywhere to go. Recently, we had returned from the northern regions of the country and were searching for a place to stay, but no one was anywhere to be found. All of a sudden, at the intersection, we saw your husband, Mahmoud. He was with a friend and appeared pale. They came into the car, and Mahmoud told us that they had been sleeping on the streets for a while and hadn’t eaten for days.” 

My sister added, “Mahmoud suffered from an acute migraine and with empty stomach had taken pain killers.” That night, two friends had gone to a restaurant with my sister and the rest of her family. This was the last time that my family had seen him. Mahmoud was arrested in a few days in the streets of Tehran. Despite being tortured, he had confessed to nothing and remained silent. For this very reason, he was carried on a stretcher to be shot to death by the orders of his executioner, Lajevardi [Asadollah Lajevardi, the warden of Evin from 1981 to 1985]. 

How lost I was when I heard the news of his execution in prison, when the news of my brother’s murder reached me, when I heard the news of my father’s heart attack but couldn’t do anything for him from prison, when the news of my family’s wandering reached my ears and when I heard about the execution of young relatives one by one in prison. 

How abandoned and alone we all felt every night in Evin, counting every finishing shot we heard, reaching as many as three hundred bullets and screaming in our hearts, “For which crime?” 

When two of my brother’s friends, Mohammad Haj Hassani and Bijan Kamyab Sharifi, were executed in prison at the age of sixteen; when little Mohammad had called his mother on the night of his execution to ask, “Mother, my entire body is soaked in blood. Is it permissible for me to utter the last prayer covered in blood?” Alas, how lost the parents of Mohammad and Bijan were that night. Yes, how lonesome and forsaken our families were during those times, the era shamelessly remembered by some as the golden years, not the bloody crimson age. 

At the present time, the children of Mousavi, the prime minister of “Imam’s golden era,” are the forsaken ones, but I want this for no one. I wish imprisonment and house arrest for no one. I want Mousavi, Karroubi and the rest of them to be set free from the claws of Khamanie’s supporters so that their children don’t feel lost and abandoned. 

However, I also wish the day comes that not only Mousavi, Karroubi and those who ruled during the dark ages of Valiayat-e Faqih [Guardianship of Islamic Jurist] but also everyone else, one by one, all of the groups and parties, even those who fought for freedom, will account for the good and the bad they have done. Even if they don’t respond to our questions, they answer to people: What happened during the last thirty three years and how did everyone contribute to what conspired? 

Tonight, my heart aches remembering the past. I want a shoulder upon which to cry. The memory of my husband, Mahmoud, whose open arms were mine for no more than six months weighs heavily on my heart. I ask myself, “Who are the forsaken ones?” 

The times are peculiar, my dear… 

----------------------------- 

The original Farsi article can be found at:  http://www.iran-free.org/1389/12/07/aagh/ 



۶ نظر:

  1. در بخشیدن ،انسانیت است که خود را می نمایاند، حتی اگر بخشش بر دشمن باشد
    بانوی گرامی عاطفه اقبال! من به نوبه خودم غریبی تقریبا همراه با مرگم در سالهای نخست دهۀ شوم شصت را در دوران کنونی، با ارزیابی لحظه به موسوی و امثال موسوی می بخشم، اگر چه این غریبی موجب این شده است که بیست و نه سال مردم وسرزمینم را نبینم! اما تکرار می کنم: با ارزیابی لحظه، من موسوی را از ته دل می بخشم. انسان ایرانی کینه جو نیست! خداوند مهربان مرا ببخشاید.
    26 فوریه 2011

    پاسخحذف
  2. دوست نیاز به بخشش ندارد این دشمنماست که باید بخشید, و اگر به دموکراسی اعتقاد داریم وظیفه همگی ما هاست که باید از دشمن خودمان و دگر اندیش در مقابل ظلم دفاع کنیم و خواهان گرفتن حقش از ستمگر باشیم .26 فوریه 2011, 02:00

    پاسخحذف
  3. dear, i couldnt stop crying reading your notes, so sorry for your loss and suffer and everybody who have been through this. love and peace for you. hope you sleep safe tonight. 26 février 2011, 03:39

    پاسخحذف
  4. نمی دونم چرا یاد حکایت حسنک وزیر می افتم
    و........ غمی ژرف از آنچه بر شما رفته
    اما حکایت خامنه ای کجاست که آنموقع رییس جمهور بود و امروز رهبر؟
    کاش خطی از فاصله بود بین تراژدی های انسانی که بر ما روا شده و تسویه حساب های سیاسی
    سپاس سرکار خانم اقبال که راوی زنده سوگ نامه و یادآور نام مبارزان آزادی در دهه شصت بودید
    راه تمام اندیشه گران و مبارزان راه آزادی پر رهرو
    26 فوریه 2011, 03:56

    پاسخحذف
  5. عاطفه جان....تو پنداری که من میگفتم و تو مینوشتی...... وقتی خسته میشدی ..تو گفتی و من نوشتم و من به سادگی دیدم که چشمانم مثل قلبم خونین شد..نسل گم شده ما گفتنی ها دارد..گوش شنوا و بازوان آرام بخش نیز تنها تا لبخندی سرد میبردم...سالهای در حیرانی سپری شده مان را دیگر چیزی آرام بخش نیست...ما مرگ را و تنهایی و تلخی را چنان به دوش کشیده ایم که تو گویی اینان همزادمان بوده اند.بعد از سالها هنوز...من درد در رگانم....با هرگلویی فریاد زدی صدای من بود ..با هر دستی که که به در کوبیدم ..مشت تو بود..ما درد در رگانیم..حسرت در استخوانیم
    26 فوریه 2011, 03:58

    پاسخحذف
  6. بد نیست از «غریبی» خانواده های رزمندگانی که وقتی پدر، فرزند یا برادرشان از جبهه به خانه می آمد، تروریستهایتان آنها را می کشتند می نوشتی.

    و از غربت قربانیان ترورهای کور، که به جرم نصب عکس خمینی، نارنجک به درون مغازه ای می انداختید و به جرم ریش داشتن، خانه ی فرد ریشو را جولانگاه محاربینتان می کردید. غربت ساکنان خانه ی پاسداری که دوستانتان به خانه اش ریختند و بدون اینکه آن پاسدار حضور داشته باشد، همسر و تازه عروس و دامادی را که مهمانشان بودند، به رگبار بستند.

    همچنین از غریبی قربانیان عملیات مهندسی سازمانتان! از غریبی خانواده ریاحی که پدرشان، که معلمی بیش نبود، را به جرم اینکه نزدیک خانه تیمی(شکنجه گاه عملیات مهندسی) منتظر بازگشت فرزندانش از استخر بود، و دوستانتان گمان کرده بودند که لابد پاسدار است، او را ربوده و زیر شکنجه کشتند.

    از غریبی، خانواده سیف که دژخیمانتان در خانه ای که فقط یک زن و دو دخترش در آن زندگی می کردند، نارنجک انداختند، و منیره سیف، نوعروس هجده ساله، با پریدن به روی نارنجک و فدا کردن خودش، خواهر و مادرش را نجات داد.

    از غریت اسرای جنگ ایران و عراق که بچه های سازمانتان، برای خوش خدمتی به عراقیها، وظیفه خطیر شکنجه و بازجوییشان را به عهده می گرفتند.

    از غربت خانواده هایی که با گرادهی اعضای سازمانتان، زیر بمباران و موشکباران عراق مدفون می شدند.

    از غربت اینها که نوشتی، به مغزت فشار بیاور که چرا کسانی که به ادعای خودت دختری 13 ساله را با خانواده اش اعدام می کنند، خود تو را اعدام نکردند؟ و البته اینو به خاطرت بیار که جمهوری اسلامی، بدون محاکمه و فرصت توبه، کمتر محاربی را اعدام کرده، ولی دژخیمان سازمانت، بدون محاکمه، فرزندان این وطن را به خاک و خون می کشیدند.


    شماها، نه صداقت دارید، نه خیلی چیزهای دیگر. ولی در عوضش حسابی رو دارید، حسابی.

    پاسخحذف